1
2
3
4
5
6
7
8
9
10

شعر از حافظ

ای غایب از نظر به خدا می​سپارمتتا دامن کفن نکشم زیر پای خاکمحراب ابرویت بنما تا سحرگهیگر بایدم شدن سوی هاروت بابلیخواهم که پیش میرمت ای بی​وفا طبیبصد جوی آب بسته​ام از دیده بر کنارخونم بریخت و از غم عشقم خلاص دادمی​گریم و مرادم از این سیل اشکباربارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دلحافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست جانم بسوختی و به دل دوست دارمتباور مکن که دست ز دامن بدارمتدست دعا برآرم و در گردن آرمتصد گونه جادویی بکنم تا بیارمتبیمار بازپرس که در انتظارمتبر بوی تخم مهر که در دل بکارمتمنت پذیر غمزه خنجر گذارمتتخم محبت است که در دل بکارمتدر پای دم به دم گهر از دیده بارمتفی الجمله می​کنی و فرو می​گذارمت