مادرم ... قلبم ...


خدا مـی داند کـﮧ بـی شما غم ها مرا مـی کشند


و بـی دستگیری مخفیانـﮧی شما روحم زیر این حملات تکـﮧ تکـﮧ می شود


بـی بـی ام ...


برای چـﮧ زمان ها اینقدر سخت مـی گذرند و نمـی آید گشایش شما ؟!


با قلب من چـﮧ کردید کـﮧ اینگونـﮧ با خود مجنون وار اسم تان را نجوا مـی کنم


و کسـی نمـی یابم برای التیام بخشیدن بـﮧ دردهایم جز خودتان ؟!


بـی بـی قرارمان عشق بود ... ولـی ... تنها نصیب ما شده سوختن ...


بــﮧ تــنــگ آمــده نــفــس . . . خــودت بــﮧ فــریــاد رس