مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند .

قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند .

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند .

مارها رفتند و لک لک ها گرسنه ماندند

و شروع کردند به خوردن قورباغه ها .

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند .

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند .

مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند .

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده بودند که برای خورده شدن به دنیا می آیند .

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی ماند.

اینکه نمی دانستند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!

منوچهراحترامی پی نوشت :

این داستان کوتاه اما پرمفهوم را می توان از دیدگاه اجتماعی ، سیاسی ، نهلیستی

(پوچ گرایی)و جبرگرایی مورد نقد و تحلیل قرار داد، قورباغه هایی که برای خورده

شدن زاده می شوند، اما تا آن زمان که تسلیم سرنوشت محتوم خود نشده اند،

دست به دامان بزرگ و کوچک برای رهایی از سرنوشت دردناک خود می کوشند. می

توان تلاش آنان را ستود، اما گویا آن موجودات جوان و خام هنوز بر پیچ و خم دنیا و

ناجوانمردی های آن آگاه نگشته اند. آنان که زمانی دست نیازشان را پذیرفتند، خود

آفت جانشان گشتند. اینجاست که دیگر تشخیص دوست و دشمن برای قورباغه های

جوان دشوار می گردد...