سلام، حالت چطور است؟

بالاخره آن وقتهاي قشنگي كه بيايم و به پاي دلت زانو بزنم رسيد.

راستش خيلي وقت پيش دلم هوايت را كرده بود. خيلي وقت پيش دلم

مي خواست بيايم سراغت، و از درد دلهايي كه فقط با تو مي شد گفت

برايت بگويم.

راستش وقتي نيستي اينجا خيلي دلگير است.

اين جا بدون تو حس تنهايي عجيبي جانم را مي خورد، مثل آن روز كه

مي خواستم با تو حرف بزنم ولي گمت كرده بودم.

آن روز كه آن پير مرد با چه حسرتي دانه هاي برنج را از روي زمين

جمع مي كرد و ديگراني بودند همان وقتها كه شكمشان از لاشه ي دنيا

انباشته بود.

مثل آن روز كه زهرا دفتر مشقش تمام شده بود و چون دفتري نداشت

لابلاي خطوط كهنه ي دفتر قديمي اش از نو مي نوشت.

مثل روز هايي كه فاطمه دير به مدرسه مي رسد و من خوب مي دانم

 كه او بايد صبر كند كه خواهرش از مدرسه بيايد آخر آنها يك جفت

 كفش بيشتر ندارند.

يادت هست شهيدي خودش را پل كرد تا ديگران از رويش عبور كنند؟

يادت هست ديروز در اتوبوس هيچكس براي آن پيرزني كه از پا درد

 كف اتوبوس نشست، بلند نشد.

اين لحظه هاي دربدري آدمها مرا سخت دلتنگ مي كند.

حالا كه پيدايت كرده ام قرار است من بمانم وتو، وتو بماني و يك عمر

 پرواز پرستو ها را با هم تجربه كنيم.

                                  راستي تا آسمان هفتم چقدر راه مانده است؟

وبلاگ ترنم باران