خانوم مهربون !!!
كودكي با پاي برهنه بر روي برفها ايستاده بود و ب ويترين
فروشگاهي نگاه ميكرد زني....
در حال عبور او را ديد .او را ب داخل فروشگاه برد و برايش
لباس و كفش خريد و گفت :مواظب خودت باش كودك پرسيد
ببخشيد خــــــــانوم شما خـــــــــدا هستيد..؟
زن لبخندي زد و گفت :نه من فقط يكي از بنده هاي خدا هستم
كودك گفت :
ميدانستم با او نسبتي داري..!!!!

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 4:18 توسط س-ب
|